دیدم دریکی ازمناطق عملیاتی درداخل پادگانی هستیم، بیرون ازپادگان جنگ شدیدی بادشمن درگرفته است، بطوریکه ازداخل پادگان دشمن دیده می شود،منطقه نبرد گردخاک سیاه رنگ است، هوای منطقه درگیری تیره و تار است ،درداخل پادگان حسینیه بزرگ ومجللی است ،درحسینیه مراسمی برگزاراست،اکثرمسئولین مملکتی درمراسم حضوردارند،شهیدحسن تهرانی مقدم نیزدرمراسم حضوردارد،اوبه تنهای درجلو محراب بایک زانوبغل گرفته به ستون محراب تکیه داده نشسته بود،من درورودی حسینیه یامسجد نشسته به حسن مقدم زل زدم ،زیرا می دانم او شهید شده است ،منتظرم مراسم تمام شود،تا پیش او بروم وبااوسخن بگویم،مراسم تمام شد، باعجله بسوی ایشان رفتم ، درکنارش نشستم، بعدازاحوالپرسی، گفتم حسن آقا من دارم خاطرات شمارا می نویسم ،خاطرات رادادم دست حسن آقا ورق زد وچند صفحه را خواند،بعد گفت بارک الله، بارک الله ، بارک الله قبل ازکه بدی چاپ بشه بیارمن بخوانم. سرتیپ پاسدار بازنشسته /محمدرضا محمدزاده ازتبریز
دیدگاه خود را بنویسید