خبررسید حاج شیخ میرموسی آتش زر یکی از روحانیون استاد صبر واخلاق حوزه علمیه بناب به جبهه آمده ؛ به واسطه علاقعه که به او داشتم مشتاق دیداراوشدم فورا به چادرتبلیغات تیپ ذوالفقاررمحل استراحت او رفتم؛ حاج آقا میرموسی از من به گرمی استقبال وپذیرایی کرد ؛ هرچه تنقلات وخورد خوراک از بناب باخودش آورد بود از کیفش در آورد با اصرارازهرکدام ازآنهارا خوردم ومقداری هم به جیبم ریخت ؛ پسرنوجوان نورانی درکنار حاج آقا آرام وساکت نشسته بود؛ با دیدن او یاد حضرت یوسف افتادم که در منبرها شنیده بودم ؛ ابتدا فکرکردم پسر ویا نوه حاج آقاهستند؛ بعداز احوال پرسی وخوش آمدگویی به پسرنوجوان؛آقای حاج میر موسی نوجوان را به عنوان بسیجی رزمنده معرفی کرد وگفت ایشان ازطلاب می باشند و آمده ومشتاق است در کنار رزمنده های اسلام  بادشمنان اسلام بجنگد؛ ازتصمیم واراده وشجاعت نوجوان استقبال واورا تحسین کردم ازنگاه خداوردی معلوم بود که اونگران بود که من اورا قبول نکنم ازحرفهای من فهمید که من با آمدن وماندن او در جبهه مخالف نیستم ؛ هر دو را به چادر فرماندهی دعوت کردم؛ حاج آقا آتش زر اورا یک مداح خوش صدا وباصفای اهل بیت معرفی کرد هر سه به چادر فرماندهی آمدیم؛ تاغروب توی چادرفرماندهی نشستیم صحبت کردیم موقع اذان مغرب رسید حاج آقا میرموسی به او گفتند برو با بلند گوی مسجد اذان بگو ؛ آقای یوسف پیری مسئول تبلیغات تیپ را باتلفن قرباغه ای به چادر فرماندهی خواستم ؛فوری آمد به یوسف گفتم این نوجوان را مثل برادرت مواظب اش باش ؛ یوسف اور به چادر تبلیغات برد چند دقیقه بعدصدای دلنشین اذان او به گوشم رسید ؛ صدای خوش خداوردی پادگان تیپ معنویت خاصی بخشیده  بود؛ این صدای دلنشین همه را به کنجکاوی واداشت بود بعضی بچه ها میگفتند تبلیغات نوارجدیدی اذان گذاشته ولی حاج آقا آتش زر گفت صدای خدا وردی است که اذان میگوید؛ باخوشحالی به سمت نمازخانه رفتیم ؛ خوشحالیم از این بابت بود که بلاخره یک مداح خوب بخصوص مداح بسیجی کم سن سال در کنار رزمندگان اسلام تاثیر مثبت زیادی خواهد داشت ؛ هرکسی وارد نماز خانه تیپ می شد چهارچشم به اذان گو که پشت تریبون داشت اذان میگفت نگاه میکردند؛آن شب اذان ؛ تکبیرها؛ تعقیبات نماز؛ ودعای امام زمان بعد ازنماز؛ حال وهوای دیگری داشت همه دوست داشتندهمه اینها تکرار شود وصدای خداوردی تمام نشود؛ازآن روزنمازها پرشورتر شد وتعدادی ازرزمندگان واحد های همجوارهم به نمازخانه ذوالفقارآمدند تا ازصدای خداوردی لذت ببرند؛ هرروز یک قدم به شروع عملیات نزدیکتر می شدیم ؛فعالیت شبانه روزی آماده سازی نیرو برای عملیات ادامه داشت ؛هرروزیک جلسه درقسمت های مختلف تیپ میگذاشتیم  بازدیدهای شبانه روزی ازگردانهای عملیاتی وپشتیبانی تیپ صورت میگرفت؛ یک پایمان اردوگاه تیپ بود ویک پایمان منطقه عملیاتی تیپ؛ شب وروزدرزندگی مان گم شده بود؛فقط وقت نمازها به موقع انجام میشد؛ خواب وخورد خوراک خیلی وقتها باهم تلاقی پیدا میکردند؛ مثلا صبحانه را بانهار ویا نهاررا باشام باهم میخوردیم وخواب شب جایش را به بیداری وکار روز داده بود به خودمان قول میدادیم فرداشب میخوابیم ؛ احساس میکردیم کارهایمان آنقدر عقب افتاده که به عملیات نمی رسیم ویا دیرمیرسیم ؛ خدا خدا میکردیم آقا مهدی باکری جلسه نگذاره ونگه عملیات نزدیک است ؛ به هرمراسم وبازدیدی میرفتم خداوردی را باخودم میبردم وسعی میکردم به وقت نمازویا مراسم صبحگاهی بخوریم تا ازایشان دعوت کنم سرود ویا نوحه بخواند؛ هررزمنده ای اورا میدید  خوشحال میشد وانرژی مثبت میگرفت؛ هرکجا هم میرفتیم وقتی رزمندها میشنیدن ایشان صدای خوبی دارد واو مداح است ازاوبه گرمی استقبال میکردند ودور او جمع میشدند واورا به سنگرشان دعوت میکردند وتقاضا میکردند او برای آنها سرود ونوحه بخواند؛کارهای آماده سازی عملیات بکندی پیش میرفت ولی حضورخداوردی انرژی مثبتی بود درداخل رزمندگان؛ هروقت توی ماشین بین مسیر اردوگاه ومنطقه عملیاتی درحال رفت آمد بودیم  خسته ویا خوابم میگرفت با صدای دلنشین او خواب ازچشمانم می پرید وجان تازه ای میگرفتم ؛ خیلی ها میگفتند خداوردی ضبط صوت فرمانده تیپ ذوالفقارمحمدزاده است؛ واقعا همینطوری بود هروقت توی ماشین هر نوحه ویا سرودی را دوست داشتم ازایشان تقاضا میکردم واوبرایم میخواند؛هرروز وهرشب رزمنده ها درتکاپوی آماده سازی نیروها وتجهیزات ومنطقه عملیاتی بودند حضوروصحبت های معنوی بین الصلاتین حاج آقا آتش زر ودعای توسل وزیارت عاشورا و.... خداوردی همه رابرای شروع عملیات به شوق می آورد؛شب عملیات فرا رسید کمبود تجهیزات وامکانات اعصابی برای مسئولین نگذاشته بود ولی ازطرف دیگرشوق عملیات همه را به وجد آورده بود وخستگی را از تن رزمندها بیرون میکرد؛از چند روز پیش خداوردی هر دو پاشو توی یک کفش کرده بود که شب عملیات من هم باشما میام؛من راضی نبودم ایشان درعملیات شرکت کند هرچه ادله و... میاوردم که سن تو کم است؛ تو هنوز به سن بلوغ نرسیدی ؛ و قیافه ات خیلی کوچک نشان میده ؛خدای نکرده میری اسیر میشوی برای جمهوری اسلامی خوبیت نداره میگفتم ؛ اوقبول نمی کرد که نمی کرد؛ وقتی دیدم قانع نمی شود سعی کردم به یه شکلی او را فریب بدم وخودم برم عملیات واو بماند اردوگاه قبلا هم به حاج آقا سفارش کرده بودم که به خداوردی بگوید که باهم میریم به منطقه عملیاتی ولی خداوردی حرف حاجی راهم قبول نمی کرد؛ میگفت من آمدم درعملیات شرکت کنم؛به همین خاطر مرا تنها نمی گذاشت هرکجا میرفتم او هم  دنبالم میامد وچشم ازمن بر نمی داشت؛ زمان  نماز مغرب و عشا رسید تصمیم گرفتیم نمازرا بخوانیم وبسمت دشمن حرکت کنیم  وقت هم خیلی تنگ بود نیروهای پیاده آماده حرکت بودند آنها باید نمازرا درحال حرکت در روی آب درقایق ها میخواندن ما باید دنبال نیروهایپیاده حرکت میکردیم اگردیرمیکردیم ناهماهنگی بین گردانهای ومحورها ولشکرهای دیگرعمل کننده بوجود می آمد به همین خاطر به حاج آقا آتش رز گفتم حاج آقاهرچی می تونی نمازرا کوتاه کن وسریع بخوان ؛با اذان خداوردی نماز شروع شد؛من تابه آن زمان نمازجماعت مغرب وعشا به آن کوتاهی ندیده بودم بعد ازنماز باصدای خداوردی ( ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش ) نیروها بسوی دشمن حرکت کردند؛آقا مهدی هم پشت بی سیم کارهای عملیات را پیگیری میکرد؛ آقا مهدی باکری درعملیاتها به دونیاز نیروها اهمیت  بیشتری می داد یکی غذا خوردن نیروهای عمل کننده که قبل ازحرکت باید غذا کافی وکامل خورده باشند؛ ویکی دیگرهم تجهیزات جنگی بود اعم از اسلحه ومهمات وبی سیم ؛ همه به پای عملیات رفتیم خداوردی را در چادرفرماندهی  پیش حاج آقا گذاشته بودم وخیالم راحت بود که او درپشت جبهه در امان است روز دوم ویاسوم عملیات بود که دلم برای حاج آقا وخداوردی تنگ شده بود می خواستم آنها هم ببینند رزمندگان تا کجای خاک دشمن پیش رفتند ؛بابیسیم گفتم حاجی آقا وخداوردی را بیارین جلو؛ پیام آمد که مگر خداوردی پیش تونیست؟ ؛ جواب دادم نه پیش من نیست پیش حاج آقاست ؛ گفنتد حاج آقا هم فکر میکنند که او پیش شماست؛ نگران خداوردی شدم باموتورسیکلت منطقه عملیاتی را بهم زدم؛ ولی او را پیدا نکردم ؛ فکر کردم شاید اشتباهی به محور لشکر همجوار رفته باشد باموتورسیکلت جناح راست وچپ راهم نقطه به نقطه گشتم پیدا نشد یکی ازبرادران (مهندس سیدصادق صمدنشان خداوردی را درکنار دجله دیده بود ) این دیدار زنده بودن او را قوت می بخشید؛ تاپایان عملیات هررزمنده کم سن سال رادرخط میدیم به نزدیک او میرفتم که شاید او باشد؛ ولی او نبود ...