بچههای لشکر 31 عاشورا
شب اول عملیات خیبر را سپری می کردیم قراربودهلیکوپترآقای مهدی باکری فرمانده لشکر31 عاشوراساعت 1 بامداد بسمت جزیره مجنون پرواز کند وبعدازشناسایی وایجاد پد هلیکوپترهادر داخل جزیره مجنون دومین هلیکوپتر ما بسمت جزیره مجنون حرکت کند عملیات باتاخیر انجام شد؛ وهلیکوپترآقامهدی باکری حدودا ساعت 3بامداد به پرواز درآمد؛ مامنتظربودیم دستور حرکت هلیکوپتر مااز سوی فرمانده لشکر31 عاشوراصادرگردد؛اسلحه بدست وکلاه پشتی روی کول سوار هلیکوپترشدیم؛داخل هلیکوپتر نشستیم ونشستیم دستور حرکت صادر نشد؛اذان صبح وارد شد ازهلیکوتر پیاده شدیم روی جاده آسفالت (هویزه خرمشهر)روبروی پاسگاه برزگر نماز صبح را خواندیم) بعد از نماز صدای بیسیم به صدا درآمد ودستور حرکت صادرشد؛ وهلیکوپتر مابسمت جزیره حرکت کند.بارهلیکوپتر یک دستگاه تویوتاوانت پرمهمات مینی کاتیوشاوقبضه کاتیوشاو به اتفاق فرمانده واحداطلاعات عملیات لشکر عاشوراوبهمراه 3 دستگاه موتورسیکلت 250 cc وفرمانده واحد پدافند هوایی لشکر باچند نفر نیروی ذبده جهت راه اندازی واستفاد از توپ های غنیمتی از عراق درمنطقه عملیاتی وبنده فرمانده گردان ادوات لشکرعاشورا وتعدادی از نیروهای دیده بان ادوات و توپخانه همراه بودیم و به طرف جزیره مجنون شمالی به پرواز درآمدیم. بر فراز آسمان درگیری نیروهای دو طرف داخل جزیره دیده میشد؛ مسیر گلولههای رسّام به وضوح مشخص بود و آتش توپخانه و ادوات عراقی روی مواضع نیروی خودی را به چشم میدیدیم چون ما هنوز در جزیره توپخانه وادوات نداشتیم و هر چه بود مال دشمن بود. حدود یکربع بعد از پرواز کمکم هوا روشن شد و توانستیم داخل جزیره و اتفافاتی که در آن میافتاد ببینیم. از آن بالا درگیریها را میدیدم، منتهی ایرانی و عراقیبودنشان را تشخیص نمیدادم.
وقتی هلیکوپتر از بالای سیل بند نزدیکترین محل درگیری گذشت تازه به خودم آمده و گفتم اگر نیروهای درگیر عراقی باشند، ما نباید اینجا میآمدیم. رفتهرفته ارتفاع هلیکوپتر کم شد که نشانهی نزدیکی محل فرودمان بود. وقتی پایین را نگاه کردم نیروهای تک ور روی سیل بند وپشت آن کاملاً مشخص بودند که به طرفمان شلیک میکردند. خلبان متوجه تیراندازیها شد و ارتفاع را زیاد کرده مسیر را تغییر داد. به زمین چشم دوخته بودم. دیدم یک نفر چیزی شبیه آرپیجی یا موشک روی شانهاش گذاشته وبسمت هلیکوپتر ما نشانه گرفته. فکر نمیکردم خاکریز اول پاک سازی نشده باشد ونیروهای روی سیل بند عراقی باشند؟ آنها بسمت ماشلیک می کردند،باخودم می گفتم بسیجیان فکرمی کنند هلیکوپتر؛ هلیکوپترعراقی است کمکم دلشورهام بیشتر شد و از ذهنم گذشت اینها عراقی هستند وبخواهند ما را بزند. همین فکر و خیالات از ذهنم می گذشت که یارو موشکوشلیک کرد. دیگر یقینم شد اینهاعراقیاند و منطقه هنوز کاملاً پاکسازی نشده.
با اولین شلیک موشک قسمت عقب هلیکوپتر آتش گرفت. یکی از کمک های خلبان در قسمت عقب هلیکوپتربود بر اثر اصابت موشک، هم مجروح شد و هم موج انفجار گرفت. به خلبان اطلاع داد سانحه سانحه دیدیم وضعیت قسمت عقب هلیکوپنر بحرانی است.هرلحظه آتش شعلهورمی شود و تقریباً یکچهارم قسمت عقب در آتش میسوخت و آرام آرام به جلو هم نفوذ میکرد. سیمهای برق هلیکوپتراتصال پیدا کرده بود و آتش همه جا را در خود گرفت.معلوم بود
در شرایط پیشآمده، دیر یا زود کنترل هلیکوپتر از دست خلبان خارج میشد. صدای جیغ و داد ودعا و آه و ناله بچهها بلند شده بود. کمک خلبان سعی میکرد از صندلی مخصوص خود جدا شده، بیاید وسط که تا حدودی امنتر به نظر میآمد. خلبان فرد شجاعی بود و بیتوجه به سر و صدای اطرافش سعی میکرد هلیکوپتر را کنترل کند و تا حدی هم موفق بود. وقتی ارتفاع را بالا برد، دور زد و راه خروج از جزیره را پیش گرفت. خلبان بیهیچ حرکت اضافی هلیکوپتر را هدایت میکرد ولی آتش عقب هلیکوپتر لحظه به لحظه شعلهور و به قسمتهای داخلی می رسید. اتصال سیمکشی و حرارت بیش از حد داخل کابین باعث شد کنترل از دست خلبان خارج شود. هلیکوپتر به طور ناگهانی شروع کرد به دور خود چرخیدن و بالا و پایین رفتن. گاهی به چپ خم میشد و گاهی به راست. ماشین تویوتا و موتورها را با زنجیر محکم به بدنهی هلیکوپتر بسته بودند تا از جایشان تکان نخورند اما تجهیزات و مهمات راروی هم ریخته بودیم. وقتی هلیکوپتر در حالت عادی بود روی کف بودیم و وقتی هم کلهپا شد از داخل روی سقف(که حالا کف بود) میافتادیم. کسی از حال و روز خودش خبر نداشت انگار داخل بشکه بزرگ ریخته و بین زمین و آسمان غلت میخوردیم.
امیدی به نجاتمان نبود و در انتظار انفجار و سقوط بودم که یک لحظه نوک هلیکوپتر بسمت زمین چرخید و شیرجه رفت داخل آب هور، طوری که زیر آب دفن شد. با اینکه خطر آتشگرفتن و انفجار تقریباً منتفی بود این بار با مشکل غرقشدن دست به گریبان بودیم و امکان نفسکشیدن وجود نداشت. حالا بود که میفهمیدم آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب یعنی چه! چند نفر آدم عاقل و بالغ روز روشن برای اینکه غرق نشوند دست و پا میزدند. تقلاّ میکردم راهی پیدا کنم تا خفه نشوم؛ بقیه هم مثل من. دهانم را باز کردم و چند قُلپ آب خوردم. چشمانم را بسته بودم که از پشت پلکها احساس کردم هوا روشن شد. آب تا زیر چشمانم پایین آمده بود و میتوانستم اطرافم را ببینم در حالیکه سرم چسبیده بود به بدنهی هلیکوپتر و توان حرکت نداشتم. کمکم نقطههای روشنی میدیدم. متوجه شدم هلیکوپتر داخل آب بالاتر میآید.
هلیکوپتر چپکی افتاده بود داخل آب، یک طرف میآمد بالا، طرف دیگرش میرفت پایین. هرکس به فکر نجات خودش بود و امکان کمک به دیگری غیرممکن. چشمانم را باز کرده دور و برم را میدیدم اما دهان و دماغم زیر آب مانده و بیرونآوردنشان مقدور نبود. مجبور شدم گردنم را کج کرده، گوش و صورتم را بچسبانم به سقف تا نفس بکشم. به این شکل دهانم از آب بیرون آمد و نفسی تازه کردم.
چند بار که نفس کشیدم، توانستم آنچه را اطرافم میگذرد، درک کنم. دیدم همه مثل من تقلا میکنند زنده بمانند و دنبال راهی برای نجات خود هستند. حدوداً دو ساعتی طول کشید تا هلیکوپتر آرامآرام بالا آمد و سینهام بیرون از آب قرار گرفت. بچهها به شکرانهی نجاتمان یازهرا یازهرا(س) میگفتند. آمار سرپایی گرفتم، همه زنده بودیم اما بیشتر بچهها آسیب دیده بودند از جمله خودم.
هلیکوپتر داخل لجن افتاده بود و سر و وضعمان تعریفی نداشت و همدیگر را از صداهایمان میشناختیم! لجنها سر و صورتمان را پوشانده بود. خلاصی از داخل هلیکوپتر مهمترین مشکل ما بود و به این فکر میکردیم که چگونه میشود از اینجا بیرون رفت. دستمان را به هر کجای هلیکوپتر میزدیم، لیز میخورد. در این شرایط عقلهایمان را گذاشتیم روی هم و قرار شد شیشهی یکی از پنجرهها را بشکنیم و بیاییم بیرون. با اسلحه، کلاهآهنی و سرنیزه هر چقدر به شیشه ضربه زدیم، نشکست. وسیلهی دیگری نداشتیم. پنجره رو به سمت بالا بود و دست ما هم به جایی درست و حسابی بند نبود تا بتوانیم محکم بزنیم. یکی از بچهها شیرجه زیر آب و گلولهی کاتیوشایی آورد و با آن زدیم شیشه شکست. اولین نفری که خواست برود بیرون، نتوانست. دستش به جایی بند نمیشد. بچهها بیتاب بودند که زودتر خلاص شوند ولی چارهای جز صبر نداشتیم. ابتدا افراد سالم رفتند تا زخمیها را هم بکشند بیرون. شاید یک ساعتی معطل شدیم از هلیکوپتر بیرون بیاییم.
آتش بیامان دشمن جزیره را در کام خود داشت و از هر طرف باران گلوله میبارید. درِ باک هلیکوپتر باز شده و بنزینش نشت کرده و یک جرقه کافی بود تا هلیکوپتر و هر آنچه اطرافش بود به آتش کشیده شود. لطف و عنایت خدا بود که از آن همه توپ و خمپارهای که منفجر میشد جرقهای باعث انفجار نشد. با اینکه از مرگ حتمی نجات یافته بودیم اما نمیدانستیم کجا هستیم و آیا کسی سراغمان میآید یا نه. هر کدام از بچهها چیزی گفتند. یادمان افتاد از داخل هلیکوپتر بیسیم را بیاوریم و تماس برقرار و کمک بخواهیم. یک یا دو نفر از بچهها از همان سوراخی که به زور بیرون آمده بودیم، رفتند داخل و بیسیم و چند کوله خوراکی آوردند. یک نفر مسئول تدارکات مشخص کردیم تا خوراکیها را جیرهبندی و بین بچهها تقسیم کند. مشخص نبود چند ساعت یا چند روز آنجا بمانیم. لجنهای روی بیسیم را تمیزش کرده، تماس برقرار شد و موقعیتمان را به قرارگاه اعلام کردیم. گفتند: همانجا باشید، هلیکوپتر میفرستیم موقعیترو شناسایی کنند. انشاءالله نجات پیدا میکنید.
کار دیگری از دستمان برنمیآمد. جمع شدیم یکجا و دعای توسل خواندیم. حوالی ظهر، صدای هلیکوپتر شنیدیم؛ صدا چند مرتبه نزدیک شد و بعد دورتر.
ناامید نشستیم و حدود دو ساعت بعد دوباره سر و صدای هلیکوپتری شنیدیم. این بار نزدیکتر آمد اما تیراندازیهای دشمن اجازه شناسایی و فرود آمدن نمیداد. جایی که افتاده بودیم نیزار بود و هلیکوپتر از آسمان ما را نمیدید. سومین بار که آمد باز هم ما را ندید اما ما میدیدیم فقط مانده بودیم که چطور خودمان را نشان بدهیم. یکی از بچهها در جیبش آینه داشت و با آن نور خورشید را به سمت هلیکوپتر منعکس کرد و به این روش توانستند مخفیگاه ما را پیدا کنند اما منطقه ناامن بود و امکان نشستن هلیکوپتر وجود نداشت. مجبوراً این بار هم از آسمان جزیره دورشد؛ ما ماندیم و نیزار و... یک ساعتی گذشت و اینبار سه فروند آمدند؛ یکی برای سوار کردن ما و دو تا هم تأمین بودند. یکی درست بالای سرمان ایستاد و نردبانی رها کرد؛ ابتدا زخمیها سوار شدند و بعد افراد سالم. هلیکوپتر چرخی زد و ما را برگرداند عقبهی یگانهای مستقر پیاده کرد.
حوالی غروب پایمان به زمین رسید اما نمیدانستیم کجا هستیم. لجنهای جزیره بلایی سر قیافههایمان آورده بود که کسی ما را نمیشناخت و با عراقیها اشتباهی گرفتند. نیروهایی که با آنها روبرو شده بودیم، فارسی حرف میزدند و همان ابتدای امر به طرفمان یورش آوردند که عراقی هستیم و میخواستند ما را بزنند.
گفتیم: ما بچههای لشکر عاشوراییم.
گوش کسی بدهکار حرف ما نبود و حرف خودشان را میزدند. ماجرا را برایشان توضیح دادیم؛ یکی قانع شد و یکی نشد. به هر زبانی که بلد بودیم به اینها فهماندیم ما عراقی نیستیم و از نیروهای لشکر عاشورا هستیم!
از دستشان که خلاص شدیم، افتان و خیزان راه حمام را پیش گرفتیم... .
سرتیپ پاسدار محمدرضا محمدزاده
دیدگاههای بازدیدکنندگان
یاد باد ان روزگاران یاد باد
907 روز پیش ارسال پاسخ