بزی که برای سوار شدن به ماشین التماس می کرد

آقای صراحی مردی 30ساله، چاق وکوتاه قد كه چهره آفتاب سوخته اش زحمت کش بودن اورادرروستا وجبهه نشان می داد،او اعزامی ازشهرستان جلفا درعملیات منطقه جوانرود راننده  ماشین تدارکات تیپ ذوالفقارلشکرعاشورا بود. ایشان آدم خوش اخلاق وخوش صحبتی بودند، به لحاظ پرکار بودن ارتباط مان صمیمی تربود، هروقت بیکارمی شد به سراغم می آمد ومی نشست باهم صحبت می کردیم، چند روز پشت سرهم درلابلای صحبتهایش می گفت " آقای محمدزاده هروقت می روم از بونه لشکرغذا بیاورم  یک بزفربه می آید کنارماشین  درماشین رابا پاهایش می کوبد وبا بع بع کردنش اصرار برسوارشدن به ماشین من را دارد ومی گوید سراحی منو هم سوارکن" گفتم صراحی توشبیه چوپانها هستی بز فکر می کنه که توصاحب اش هستی بخاطرآن به تو علاقه نشان می دهد بهش بگوکه من آذربایجانی هستم وتوکردی ،ازمن دست بردارمن رفیق خوب تو نمی توانم باشم درسته که از زیرپوستت بوی کباب می آید ولی به خودت رحم کن من چاقوی تیزی دارم دوستی ات بامن به نفع تو نیست، یک روزداشت می رفت از مقرلشکرعاشورا غذا بیاورد که جلو سنگر فرماندهی ترمززد وشیشه ماشین را پائین آورد وگقت " آقای محمدزاده دارم میرم بونه لشکرغذا بیاورم این بزه هم دست بردارنیست جوابشوچی بدم "؟ یکی ازرزمنده ها از داخل سنگر گفت "محمدزاده میگه حرف زبان بسته را به زمین ناندازسوارش کن بیارگناه داره " بعداز چند دقیقه صراحی غذا را آورد ، بجای اینکه برود بسمت سنگر تدارکات وغذارا تحویل بدهد، با ماشین به طرف سنگر فرماندهی آمد ایستاد واز ماشین پائین آمد وبطرف درسمت راست ماشین رفت ، در ماشین را باز کرد ویک بز بزرگ فربه رااز داخل ماشین پائین آورد ، وگفت "آقای محمدزاده بزاین دفعه جلوماشین ایستاد وگفت اگرمرا نبری خودم را می کشم ، منهم رحمم آمد سوارش کردم آوردم بفرمائید تحویل بگیرید، فهمیدیم که صراحی قصد دزد دیدن بز را داشته ومی خواست با این حرفایش ازفرماندهی مجوزبگیرد، بافرماندهی لشکر تماس گرفتیم وماجرا را تعریف کردیم وایشان هم اجازه دادند که آن را ذبح کنیم وگوشت اش را بین رزمنده ها تقسیم کنیم


محمدرضا محمدزاده – فرمانده تیپ ذوالفقار دوران هشت سال دفاع مقدس