در پادگان شهید باکری دزفول، جلو چادر فرماندهی تیپ وضو می گرفتم، که برم مسجد برای نماز جماعت ، واحد تبلیغات تیپ، طبق معمول هرروز، از رادیو خوزستان، قرآن وسپس اذان را پخش می کرد، هرروز قبل از قرائت اقامه وشروع نماز توسط پیش نماز، یک نفر از بچه های تیپ اذان می گفتند، امروز صدای اذان تغییر کرده بود، اول فکر کردم موذن زاده اردبیلی به تیپ آمده است، با عجله رفتم به نماز خانه ، آخرهای اذان را داشت می گفت، بفکر این بودم که چطور به موذن زاده خیرمقدم بگویم، جلو محراب میکروفون را دست یک بچه 13 ساله دیدم، آره اذان را او داشت می گفت!!!؟ نمی دانستم از شادی بخندم یا گریه کنم، بعداز نماز مسئول تبلیغات تیپ آقای یوسف پیری را خواستم، گفتم ایشان کی باشند؟ گفت او از مرند اعزام شده، گفتم مگر ایشان به حد بلوغ رسیده که اعزامش کردند، گفت قاچاقی زیرصندلی اتوبوس آمده ! اورا دعوت کردم به چادر فرماندهی تیپ ، بعد از ظهر با آقای پیری آمد، پیری گفت ایشان هرنوحه با صدای هرکسی را بخواهید، بخواند، اسماعیل چند تا نوحه با صدای صادق آهنگران، کویتی پور، موذن زاده اردبیلی و ... در چادربرای ما خواند، از آن پس اسماعیل شد ، ضبط صوت ما، هر کجا که می رفتم با خودم می بردم ، هر نوحه را دوست داشتم برایم می خواند، دیگر رادیو وضبط صوت چادر وماشین بسته ماند، روزی داشتم می رفتم به خط پدافندی هورالهویزه سر بزنم، ایشان از من خواست تا او را هم با خود ببرم، قبول کردم ، بعداز ظهر با تویوتا وانت راه افتادیم،از پادگان دزفول تابرسیم به اسکله شط علی 3 ساعت طول کشید، توی این 3 ساعت ، یکسره خواند، از ذوق وشوق خط مقدم رفتن وبا فرمانده تیپ بودن احساس خستگی نمی کرد، چنان با احساس می خواند که گوی در روز عاشورا در یک هیئت مذهبی می خواند، مرا حسابی گریاند وخودش هم گریه می گرد، غروب شد، رسیدیم به اسکله ، کنار اسکله مقر فرماندهی داشتیم، رفتیم مقر فرماندهی ، بچه های رزمنده اینو دیدند خنده شان گرفت همه دورش جمع شدند به ایشان خیر مقدم می گفتند و خوشحال بودند ومی خندیدند ، بچه ها گفتند آقای محمد زاده با بچه ات آمدی؟ همه فکر می کردند اسماعیل پسر من است ، آفتاب داشت غروب می کرد، گفتم اسماعیل وضوبگیر آماده شو اذان بگو، بچه ها گفتند ، مگر اذان هم بلده؟ گفتم صبرکنید معلوم میشه ، موتوربرق را روشن کردند ، آمپلی فایر راروشن کردند میکروفون را آوردند دادن دست اسماعیل، همه با تعجب نگاه می کردن وبهم دیگر می گفتند ، بیاین این طرف بچه هول میشه ، اسماعیل شروع کردن به اذان گفتن ، دیدم بچه ها که به خاطر هول شدن ایشان دورشده بودند، دوباره به دورش جمع می شوند وبا حیرت وبهت نگاه می کنند، که این کیست به این زیبایی اذان می گوید!!! بلاخره بعضی ها می خندیدند وبعضی ها گریه می کردند، ایشان کارمکبری را بعهده گرفت، داخل ماه محرم بودیم، بعد از نماز مغرب وعشاء ، گفتم اسماعیل زیارت عاشورارا بخوان، اسماعیل زیارت عاشورا را شروع کرد به خواندن ، زیارت عاشورا وتوسل (نوحه خوانی) حدودأ 100 دقیقه طول کشید، همه حالشان منقلب شده بود، بعد از مراسم دعا ، بچه ها دورش جمع شدند عکس می گرفتند و... بعداز صرف شام ایشان را بردند قایق سواری و... تا ساعت 12 شب بچه های رزمنده این را رها نمی کردن، آمدم از سنگر بیرون ، گفتم بگذارید بیاید بخوابد ، فردا صبح زود میخواهیم برویم خط مقدم رزمنده ها را ببینیم، صبح بیدارش کردم رفت وضو گرفت واذان را گفت، بعد از نماز زیارت عاشورا خواندیم ، قبل از طلوع آفتاب من واسعاعیل با یک قایق موتوری از مقر تیپ ذوالفقار بطرف خط مقدم راه افتادیم، هوا کمی سرد بود، اسماعیل رفت نشست روی نوک قایق، ، باتوجه به اینکه هوا سرد بود ، من نشسته کف قایق وتکیه داده به پایه وسط قایق، و سکاندار هم کنارموتور، قایق را هدایت می کرد، اول سکاندار خواست تند برود، از ایشان خواستم که آرام براند تا سردمان نشود، واز طرف دیگر صدای موتور قایق را دشمن نشنود، آخه فاصله خط مقدم ما با خط مقدم دشمن دربعضی از جاهای 70 متر بیشتر نبود، ((( ناگفته نماند به کمینهای که فاصله شان با دشمن نزدیک بود، فقط با قایق بلم (قایق کوچک وبدون موتور) می توانستیم برویم ))) احساس کردم اسماعیل سردش شده ، اشاره کردم اسماعیل بخوان، اسماعیل شروع کرد به خواندن سرودهای حماسی صادق آهنگران را می خواند، وقایق آرام و آرام در آبراه اصلی به جلو می رفت، شاید فلک نمی خواست اسماعیل خط مقدم را ببیند،( دوراز چشم شما) همان لحظه یک قایق تندروگشت وشناسایی ازآبراه فرعی سمت راست داخل نیزارها باسرعت تمام می خواست ازآبراه اصلی عبور کند، نوک قایق خورد به سراسماعیل ، اسماعیل پرت شد وسط وسط قایق ، قایق شناسایی از روی قایق ما سرخورد وسکاندار مارا کشید انداخت به داخل آب، من یک لحظه هول شدم تا خودمو پیدا کردم، دیدم اسماعیل غرق در خون داخل قایق دست وپا می زند، وسکاندار غرق در آب داخل دریاچه دست وپا می زند! من ماندم که خدایا بسمت کدام یک بروم، نگاه کردم به آب دیدم اسکاندار رفت زیرآب دیگر پیداش نیست، ولی نفس های آخر سکاندار به شکل حباب از داخل آب بیرون می زند ، همان لحظه یک قایق ازلشکر عاشورا رسید، داد زدم واشاره کردم به داخل آب ، گفتم " سکاندار سکاندار... آنها رفتند سراغ پیدا کردن سکاندار، برگشتم نگاه کردم به جسد نیمه جان اسماعیل که در کف قایق افتاده بود، براثر اصابت نوک قایق شناسایی به سر اسماعیل ، سر او شکاف عمیقی برداشته بود، طوریکه من مغز اورا در داخل جمجمه می دیدم، اسماعیل را ازکف قایق بلند کردم و گرفتم بغلم ( مثل مادر که طفل خود را برای شیر دادن بغل می کند) خون از سرش فوران می کرد، با چفیه سر اورا بستم، قایقی که به کمک ماآمده بوداسماعیل را به آن منتقل کردیم، هنوز از جنازه یا زنده سکاندار خبری نبود، نیروهای کمکی برای پیدا کردن سکاندار تلاش می کردند ، ما راه افتادیم بطرف اورژانس ، اسماعیل در بغل من داشت جان می داد، دهنش را بازو بسته می کرد ولی چیزی من نمی شنویدم، تابرسیدیم اورژانس او شهید شده بود
سرتیپ پاسدار بازنشسته / محمدرضا - محمدزاده
دیدگاه خود را بنویسید